تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۰۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است


اوبران دیگه به زحمت می تونست جلوی خنده اش رو بگیره... این اوضاع هر بار من و کوین به هم می رسیدیم تکرار می شد ...

- از حدود دو سال و نیم پیش که مدیر جدید دبیرستان این منطقه ... با درخواست از پلیس ... و استفاده از رابط هاش توی رده های بالاتر ... درخواست شدید برای پاکسازی گروه های خلاف و موادفروش منطقه رو داشت ... یه تغییر عجیب شکل گرفت که با وجود تلاش زیاد نتونستیم منشأش رو پیدا کنیم ... 

درگیری بین گنگ ها و حذف نیروهای همدیگه برای افزایش قدرت و گسترش منطقه هاشون ... همیشه یه چیز طبیعی بوده ... اما نکته قابل توجه اینجاست ... 

ظرف یه مدت کوتاه ... الگوی رفتار گروه های مواد فروش اون منطقه عوض شد ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۴
محسن


خانم تادئو مشغول چهره نگاری صورت لالا بود ... که اوبران از پشت شیشه بهم اشاره کرد ... با فاصله از اتاق ایستادیم ...

- آقای تادئو درست می گفت ... اثری از گنگ توی مدرسه نبود اما توی اون ساختمون چرا ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۱
محسن


اوبران پایین پله ها ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد ... از خانواده مقتول خداحافظی کردم و از در خارج شدم ... اون هم با فاصله پشت سرم ... 

- حدس بزن چی شده؟ ... هیچ دانش آموزی به نام لالا توی مدرسه نیست ... یا بهتره بگم هیچ دختری که چنین رژ بفنش پر رنگی بزنه ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۶
محسن


با چشم های سرخ و باد کرده اش بهم خیره شد ...

- کریس وارد دبیرستان که شد تحت تاثیر یکی از گروه های گنگ اونجا قرار گرفت ... عضوشون شده بود ... نمی دونم مواد هم مصرف می کردن یا نه ... اما چند بار توی جیب هاش سیگار پیدا کرده بودم ... با لالا هم همون جا آشنا شد ... خیلی بهم نزدیک بودن ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۲
محسن


قبل از اینکه شوهرش فرصت پیدا کنه همراه خانمش بلند شه ... با لبخند به لوید نگاه کردم ...

- کارآگاه اوبران ... شما به صحبت تون با آقای تادئو ادامه بدید... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
محسن

یه خونه قدیمی ... دو طبقه اما تمییز و نوسازی شده ...

مادرش هنوز گریه می کرد ... به زحمت می تونست حرف بزنه ... برام عجیب بود ... از زمانی که خبر مرگ پسرشون رو شنیده بودن، چند ساعت می گذشت ... و یه بچه شرور، چیزی نبود که این همه به خاطرش گریه کنن ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۷
محسن