تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۲۲ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان دوم - عاشقانه ای برای تو» ثبت شده است

اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۲۸
محسن

فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۲۷
محسن

همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۲۵
محسن


به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۲۳
محسن

اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۴
محسن

حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۳
محسن