تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۸۸ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان هشتم - فنجانی چای با خدا» ثبت شده است


دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.

دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.

دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..

برایِ رفتن عجله داشتم (سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۸
محسن


آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم..

وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۴
محسن


دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد.

من در مکانی قرار داشتم که 24 میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد. 

حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد. 

چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام و احوالپرسی کردند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۹
محسن


دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها..

دستم را گرفت و به گوشه ایی از خیابان برد. و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.

خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد..

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۷
محسن


اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا میرفت.

اینجا حتی خاکش هم جذبه ایی خاص و ویژه داشت. 

حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت..  تعدادی اشک میریختند.. عده ایی زیر لب چیزی را زمزمه میکردند.

 و نوایِ مداحیِ مردِ تپل و چفیه به گردنِ نشسته در جلویِ اتوبوس این شور را صد چندان به جانم تزریق می نمود.

حس عجیبی مانند طوفان یک به یک سلولهایم را می نوردید و من نمیداست دقیقا کجایِ دنیا قرار دارم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۶
محسن


آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمیبارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من..

حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش..

روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه میبردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۴
محسن