تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۲۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۷

بخش سوم خاطرات دوستان

خاطره شماره 10


از بچگی فوق العاده بچه تمییز و منظمی بود. همیشه از راه که می رسید. مهم نبود چقدر خسته است اول از همه جورابش رو می شست. یک بار توی شرایط کثیف و نامنظم ندیدمش و اینکه عشق عطره. علی الخصوص سر نماز، تجدید وضو که می کنه تجدید عطر هم می کنه. میشه از روی بوی عطرش فهمید الان مهران آخرین بار کجای خونه بوده.
یه عطر خریده بود که همه عاشق بوش بودن اما اولین بار که به خودش زده بود اومد کنار من، من حال تهوع بهم دست داد. نمی دونم چی شد که اینطوری شدم. کلا به اون عطرش واکنش نشون دادم.
سریع رفت لباسش رو عوض کرد. از اون به بعد بدون اینکه چیزی بهم بگه، عطرش رو برد گذاشت توی جاکفشی. یه پلاستیک هم دورش پیچید که خاک نشینه روش. هر وقت می خواست طولانی بره بیرون از اون استفاده می کرد. یکی از پسرخاله ها اومد خونه مون وقتی فهمید با عطره این کار رو کرده فکر کرد مهران، اون رو نمی خواد. بوش کرد گفت: مال من. مهرانم سریع خندید و گفت: مال تو
ولی من می دونستم چقدر دوستش داشت



خاطره شماره 11

همچنان از قول خواهر آقا مهران:
پسرخاله های کوچک ترمون، شوخی و لذت شون شده بود اذیت کردن و سر به سر گذاشتن با من و دختر داییم ها. مدام ما رو مسخره می کردن که زن ها اینطور، زن ها اونطور.
مهران با ما نیومده بود خونه خاله. وقتی برگشتیم خونه اعصابم خیلی خورد بود. مخصوصا که یه لحظه کیفم هم توی در گیر کرد. با عصبانیت کشیدمش بیرون.
مهران که ماجرا رو فهمید اومد پیشم و اینها رو گفت: می دونی خدا چه هدیه بزرگی بهت داده؟ راه خدا ترکیبی از حس و عقله اما ارتباط با عقل، مثل سر و کار داشتن با پیشرفته ترین کامپیوتر هاست. قوی ترین هوش های مصنوعی؛ زنده نیستن. اما خدا زنده است و قوی ترین راه درک زندگی از احساسه. حس شادی،حس سرزندگی، حس زنده بودن و نفس کشیدن.
یکی از عرفا که اسمش الان یادم نیست گفته: من اگر زن بودم 50 سال زودتر به این مقام می رسیدم.
قدرش رو بدون. خدا زودتر از مردها صداتون می کنه. در خونه تون رو میزنه. نازتون رو می خره. روتون غیرت به خرج میده چون براش عزیزید. حتی اگر یه مرد واسه دفاع از طهارت شما. جونش رو بده. که خدا بهش میگه وظیفه توئه.شهید حسابش می کنه. می دونی چرا؟
چون حریم تو مثل خانه کعبه باید پاک باشه. هر کسی حق ورود به این حریم رو نداره.

شان خودت رو پایین نیار خواهر کوچولو. دستت رو بزاری توی دست خدا؛ حریم و حرمتت، حریم و حرمت خدا میشه و مرد مسلمان، همون طور که باید غیرت داشته باشه و از حریم خدا و دینش دفاع کنه، حفظ حریم تو بهش واجبه.

اونقدر توی شرایط مختلف این جملات رو با زبان قشنگ توی گوشم تکرار کرد که نمی تونم هرگز فراموششون کنم.



خاطره شماره 12

رفته بودیم اردوی جهادی. اون موقع من زیاد مهران رو نمی شناختم. در همین حد که بچه باحال، مهربان و با صفایی هست.
شب، مهران زودتر از بقیه رفت بخوابه. شب قبلش رو هم نخوابیده بود. یکی از بچه ها اومد گفت: تو ساختمون نخوابید. قدیمیه با اولین لرزه میریزه. شهرهای اطراف و روستاهای کنارشون چند بار لرزیده. میگن احتمال قوی این منطقه و اطرافشم زلزله میاد
رفتم سراغ مهران، غرق خواب بود. صداش کردم. به زور چشم هاش رو باز کرد. بدجور سرخ و خمار بود. بهش گفتم: پاشو بیا بیرون. میگن قراره زلزله بیاد.
جمله ام تموم نشده چشم هاش دوباره رفت. این بار محکم تر صداش کردم. دوباره چشم هاش رو باز کرد اما اساسی گیج خواب. به زحمت صداش در اومد و گفت: به خدا گفتم. زلزله نمیاد
و پتو رو کشید تو سرش. با وجود اون گیجی، چنان محکم گفت که دیگه نتونستم صداش کنم. اومدم بیرون، یکی از بچه ها نگاه کرد گفت: مهران کو؟
گفتم: خل شده میگه اینجا نمیاد.
بچه ها رفتن سر وقتش به زور بلندش کردن آوردنش بیرون. نصف شب که بلند شدم دیدم دوباره رفته تو. اینو که دیدم با خودم به درک، بمون زیر آوار. عمرا اگه من یکی بیام بیارمت بیرون.
فردا صبح هم که دیدمش به روش آوردم. بهش گفتم: تو عقل تو سرت داری؟ چرا دوباره رفتی تو؟
خندید و گفت: من وقتی خیلی خسته ام و طولانی مدت نمی خوابم وقتی می خوابم باید جام حسابی گرم باشه و الا پشت سرش بدجور مریض میشم و می افتم.
مسخره اش کردم و گفتم: اگه زیر آوار می موندی و میمردی راحت می شدی دیگه هم مریض نمی شدی
خندید و هیچی نگفت.
دو ساعت بعد یکی از بچه ها تماس گرفت و گفت دیشب زلزله چند تا روستا رو خراب کرده و تا رسیدن نیروهای امداد اگه میشه بریم کمک. اون شب دور تا دور ما زلزله اومده بود. تنها جایی که نلرزید روستای ما بود. جایی که مهران به خدا سپرد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۲۸
محسن

نظرات  (۷)

خدا با نشون دادن این بنده هاش آدمو پودر میکنه...من کجام!اینا کجا...
باسلام
انشالله از کی داستان جدید رو میذارین برامون؟
ما منتظریم
پاسخ:
سلام
متاسفانه نویسنده چیزی ننوشتن
التماس دعای فرج
سلام داستان جدید میذارید؟ 
من معتاد سایتتون شدم
هر روز 3 4 بار چک می کنم
پاسخ:
سلام
متاسفانه نویسنده چیزی ننوشتن
التماس دعای فرج
 سلام خدا قوت خیلی قشنگ بود. ایشالا منم به خودم بیام. ولی چرا قسمتای 122 و 172 شبیه هم بودن؟ ا
 یه سوال دیگه لطفا جواب بدین این داستان واقعیه و مهران هنوز زنده است؟
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۰۸ اللهم عجل لولیک الفرج
سلام.داستان جدید رو کی میذارین؟هفته هاست به وبتون سر می زنم اما هنوز نیومده!
با تشکر
سلام چند دفعه پیام دادم هنوز جوابم رو ندادین!
پرسیده بودم چرا این داستان قسمت اردوی غربش تکراریه؟
این داستان واقعی بود؟الان مهران زنده است؟

سلام

از داستانهای ریبا تون لذت بردم و درس گرفتم

سری جدید از چه تاریخی شروع می کنید

سایت پرنیان گیل داستان زیبایی به نام فنجان چایی با خدا رو منتشر کرده

ملاحظه بفرمایید فکر کنم نویسنده با انتشارش مشکل نداشته باشند چون در جاهای مختلف حتی لاین و تلگرام هم منتشر میشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی