تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۸

قسمت چهل و چهار


دنبالم از آسانسور خارج شد ...

- هر وقت از بیمارستان مرخص شدی در این مورد صحبت می کنیم ... 


ماه گذشته که در مورد استعفا حرف زده بودم، فکر کرده بود شوخی می کنم ... باید قبل از اینکه این فکر به سرم بیوفته ... با انتقالیم از واحد جنایی موافقت می کرد ... 

به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی کشیدم ... اوبران با یکی دیگه ... مشغول بازجویی بودن ... همون جا نشستم و از پشت شیشه به حرف ها گوش کردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگیرن ...


دومین نفر برای بازجویی وارد اتاق شد ... همون کسی که من رو با چاقو زده بود ... بی کله ترین ... احمق ترین ... و ترسوترین شون ... 

کار خودم بود ... باید خودم ازش بازجویی می کردم ... 



اوبران تازه می خواست شروع کنه که در رو باز کردم و یه راست وارد اتاق بازجویی شدم ... محکم راه رفتن روی اون بخیه ها ... با همه وجود تلاش می کردم پام نلرزه ... 

درد وحشتناکی وجودم رو پر کرده بود ...

با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ... 

- چیه؟ ... تعجب کردی؟ ... فکر نمی کردی زنده مونده باشم؟ ...


بیشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خیره شده بود ... 

- تو اینجا چه کار می کنی؟ ... 


سریع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ...

- حالا فهمیدی نشانم واقعیه ... یا اینکه این بارم فکر می کنی این ساختمون با همه آدم هاش الکین؟ ... این دوربین ها هم واقعی نیست ... دوربین مخفیه ...



پوزخند زد ... از جا پریدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره کرده کوبیدم روی میز ... 

- هنوزم می خندی؟ ... فکر کردی اقدام به قتل یه کارآگاه پلیس شوخیه؟ ... یه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شکر کنی که به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستیم ... 

اون دو تای دیگه فقط به جرم ایجاد ممانعت در کار پلیس میرن زندان ... اما تو ...

تو باید سال های زیادی رو پشت میله های زندان بمونی ... اونقدر که موهات مثل برف سفید بشه ... اونقدر که دیگه حتی اسم خودت رو هم به یاد نیاری ... 

اونقدر که تمام آدم های این بیرون فراموش کنن یه زمانی وجود داشتی ... 

مثل یه فسیل ... اونقدر اونجا می مونی تا بپوسی ... اونقدر که حتی اگه استخوون هات رو بندازن جلوی سگ ها سیر نشن ... 

و می دونی کی قراره این کار رو بکنه؟ ... من ...

من از اون دنیا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمی که هر روزش آرزوی مرگ کنی ... و هیچ کسی هم نباشه به دادت برسه ... هیچ کس ... همون طور که من رو تنها ول کردید و در رفتید ... 

تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد میشن ... اما تو رو وسط این جهنم رها می کنن ...



سرم رو به حدی جلو برده بودم که نفس های عمیقم رو توی صورتش احساس می کرد ... و من پرش های ریز چهره اون رو ... سعی می کرد خودش رو کنترل کنه ... 

اما می شد ترس رو با همه ابعادش، توی چشم هاش دید ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۰۵
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی