تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۲

قسمت شصت و یک


هر دو سوار ماشین من شدیم ... 

- ممنون از پیشنهادتون اما همون طور که می دونید من مسلمانم ... ما هر جایی نمی تونیم غذا بخوریم ... هر چیزی رو نمی تونیم بخوریم ... 

توی مسیر که می اومدیم چند بلوک پایین تر یه فضای سبز بود ... اگه از نظر شما اشکال نداره بریم اونجا ... 

هنوز نمی تونستم باور کنم مال اون نقطه شهره ... زیر چشمی بهش نگاهی کردم و استارت زدم ... 

تمام طول مسیر ساکت بود ... پشت چشم هاش حرف های زیادی بود ... حرف هایی که با استفاده از فرصت و سکوت ... داشت اونها رو بالا و پایین می کرد ... 

با هر ثانیه ای که می گذشت اشتیاق بیشتری برای کشف حقیقت در من ایجاد می شد ... حس و شوری که فقط می شد توی نوجوانی درک کرد ... 



از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی پارک ... چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تری نظر ما رو به خودش جلب کرد ... 


چند ثانیه گذشت ... آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه می کرد ... اگه جلسات روانکاوی پلیس برای حل مشکلات من سودی نداشت ... حداقل چیزهای زیادی رو توی اون چند سال یاد گرفته بودم ... یکی استفاده از این سکوت های کوتاه و بلند ... و صبر ... تا خود اون فرد به صحبت بیاد ... 


نگاهش برگشت سمت من ...

- چرا با من اینطور برخورد می کنید؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بین خودم و بقیه بودم ... با من طوری برخورد می کنید که ... 


خنده ام گرفت ... پریدم وسط حرفش ...

- همه اش همین؟ ... فکر نمی کنی برای اون جایی که بزرگ شدی این رفتارت یکم شبیه دختر بچه هاست؟ ...



باورم نمی شد حرفش رو با چنین جملاتی شروع کرد ... خیلی احمقانه بود ... و احمقانه تر اینکه از حرفی که بهش زدم خنده اش گرفت ... توی اوج ناراحتی و عصبانیت داشت می خندید ... خنده ای که از سر تمسخر نبود ... 

- شاید به نظرتون خیلی احمقانه بیاد ... اونم از مرد جوانی توی این سن ... و اون جایی که بزرگ شده ... 

آدم های اونجا ... به آخرین چیزی که فکر می کنن ... اینه که بقیه در موردشون چی فکر می کنن ... برای افراد مهم نیست که کی در موردشون چی میگه ... 

اما همه چیز بی اهمیته تا زمانی که مسلمان نباشی ... 



به پشتی نیمکت تکیه داد و کامل چرخید سمت من ... 

- من دارم توی کشوری زندگی می کنم ... که وقتی می خوان یه تروریست یا آدم وحشی رو توی فیلم هاشون نشون بدن ... اولین گزینه روی میز یه عربه ... چون عرب بودن یعنی مسلمان بودن ... دیگه اهمیت نداره مسیحی ها و یهودی هایی هم هستن که عربن ... 


و این چیزی بود که اولین بار گفتی ... به جای اینکه فکر کنی مسلمانم ... از من پرسیدی یه عربی؟ ... 


من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افکارت رو دیدم ... دیدم که دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... برای همین نشستم روی صندلی و دست هام رو گذاشتم روی پیشخوان ... 



باورم نمی شد ... اونقدر عادی باهام برخورد کرده بود که فکر می کردم نفهمیده ... و متوجه حال اون شب من نشده ... 

هر چقدر شنیدن اون جملات و نگاه کردن توی چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف دیگه آروم شده بودم ... اون فشار سخت از روی سینه ام برداشته شده بود ... 

و از طرف دیگه فهمیده بودم چرا اونجاست ... می خواست بدونه من در موردش چیزی توی پرونده نوشتم یا نه؟ ... و اگر نوشتم، اون کلمات چی بوده ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۰
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی