تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۳

قسمت شصت و دو


خیلی آرام و خونسرد به پشتی نیمکت تکیه دادم ... انگار نه انگار چی داشت می گفت و درون من این روزها چه حال و غوغایی بود ... نمی تونستم عقب بکشم ... 

می دونستم اشتباه کرده بودم و تحت شرایط سختی ... حتی نزدیک بود اون بچه رو با تیر بزنم ... بچه ای که مال اون بود ... اما اذعان به اون اشتباه یعنی تمام شدن اعتبارم و پایین اومدن از موضع قدرت ... 

برای چند لحظه نگاهم توی پارک چرخید ... با فاصله چند متری از ما فضای بازی بچه ها بود ... داشتن بین اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازی می کردن ... و صدای خنده و شادی شون تا نیکمت ما می رسید ... بچه هایی هم سن یا بزرگ تر از نورا ... 



- قبول دارم اون شب فضای سنگینی بین ما به وجود اومد ... اگه می خوای این رو بشنوی باید بگم بابتش متاسفم ... اما من فقط داشتم به وظیفه ام عمل می کردم ... و به خاطر عمل به وظیفه ام متاسف نیستم ... 


جدی توی صورتم زل زد ... چشم هاش از شدت ناراحتی و عصبانیت می لرزید ... حس می کردم داره محکم دندان هاش رو  روی هم فشار میده ... و من فقط داشتم ارزیابیش می کردم ... استاد ریاضی ای که خودش وسط یه معادله گیر کرده بود ... 

- منظورم این نبود ... 

- پس تا منظورتون رو واضح نگید نمی تونم کمکی بکنم ... 



تظاهر کردم نمی دونم چی توی سرش می گذره ... اما دروغ بود ... می خواستم حلش کنم و به جواب برسم ... می خواستم افکارش رو خودش از اون پشت بیرون بکشه ... 


گام بعدی، شکست حالت کنترلیش بود ... یعنی نقش بستن یک لبخند آرام و با اطمینان خاطر روی چهره من ... 

با دیدن اون حالت ... چند لحظه با سکوت تمام بهم نگاه کرد ... می دیدم سعی داشت دست های نیمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز کنه ... اما انگشت هاش می لرزید ... 


موفق شده بودم ... چند لحظه تا شکسته شدن گارد روانیش فاصله بود ... چند لحظه تا دیوارها فرو بریزه ... و بتونم همه چیز رو ببینم ... اما یهو از جاش بلند شد ... نه برای حمله کردن به من ... یا ... 


بلند شد و یه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخید سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... ولی ...

- متشکرم کارآگاه ... و عذرمی خوام از اینکه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ... 



باورم نمی شد چی دارم می شنوم ... 

من می خواستم مثل یه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز کنم و راه حلش و پیدا کنم ... اما اون دیگه یه معادله چند مجهولی نبود ... جلوی چشم هام به یه ساختار چند بعدی ناشناخته تبدیل شد ... یه کدنویسی غیر قابل هک ... برنامه ای که کدهاش غیر قابل نفوذ بودن ... 


عجیب ترین موجودی که در مقابلم قرار داشت ... چیزی که تا به اون لحظه ندیده بودم ... اون از من دور می شد و حتی نگاه کردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت می انداخت ... ترس رو با بند بند وجودم حس می کردم * ... و این قانون ناشناخته هاست ...




پ.ن نویسنده: این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت که خداوند می فرمایند؛ ما ترس و وحشت شما رو در دل های اونها می اندازیم تا جایی که در برابر شما احساس عجز و ناتوانی کنند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۰
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی