تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۵

قسمت شصت و سه



برگشتم توی ماشین ... اما نمی تونستم از فکر کردن بهش دست بردارم ... 

- چرا می خواست بدونه من در موردش گزارش دادم یا نه؟ ... اگه کار اشتباهی ازش سرنزده چرا باید براش مهم باشه؟ ... شاید ... 

اون آدم خطرناکی بود ... یه آدم غیر قابل محاسبه ...کسی که نمی دونستی با چی طرف هستی و نمی تونستی خطوط بعدی فکرش رو حدس بزنی ... 

از طرف دیگه آدم محکم و نترسی بود ... و این خصوصیات زنگ خطر رو در وجود من به صدا در می آورد ... 

نمی تونستم بیخیال از کنارش رد بشم ... از چنین آدمی، انجام هیچ کاری بعید نیست ... اگه روزی بخواد کاری بکنه ... هیچ کس نمی تونه اون رو پیش بینی کنه و جلوش رو بگیره ... 



بدون درنگ برگشتم اداره ... 

دنیل ساندرز ... باید دوباره در موردش تحقیق می کردم و پرونده اش رو وسط می کشیدم ... 

توی ماشین منتظر برگشت اوبران شدم ... اگه خودم می رفتم تو و رئیس من رو می دید ... بعد از مواخذه شدن به جرم برگشتن سر کار ... مجبورم می کرد همه چیز رو توضیح بدم و بگم چرا برگشتم ... همه چیزی که توی اون لحظات توضیح دادنش اصلا درست نبود ... 


چند ساعت بعد ... از ماشین پیاده شد و رفت سمت ساختمون اصلی ... 

سریع گوشی رو در آوردم و بهش زنگ زدم ... 

- من بیرون اداره رو به روی در اصلیم ... سریع بیا کارت دارم ... 


گوشی به دست چرخید سمت ورودی اصلی ... تا چشمش به ماشینم افتاد با سرعت از خیابون رد شد و نشست تو ... 

- چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ...


رنگش پریده بود ...

- چیه؟ ... چرا اینطوری نگران شدی؟ ...



با دیدن حالت عادی و بیخیال من، اول کمی جا خورد ... و بعد چهره اش رفت توی هم ... 

- تو روزهای عادی باید از کنار خیابون جمعت کرد ... بعد توی مدتی که بهت مرخصی دادن یهو سر و کله ات پیدا شده ... و تیپ جاسوس بازی برداشتی ...


و صداش رو کلفت کرد و ادای من رو در آورد ...

- "من بیرون اداره ام ... سریع بیا کارت دارم" ... 

خوب انتظار داشتی چه ریختی بشم؟ ... 


خنده ام گرفت ... بیچاره راست می گفت ... 

- چیزی نیست فقط اگه سروان، من رو ببینه پوست کله ام کنده است ... موقع رفتن بهم گفت اگه توی این مدت برگردم اداره بقیه تعطیلات رو باید توی بازداشتگاه استراحت کنم ...



خودش رو کمی روی صندلی جا به جا کرد ... هنوز اون شوک توی تنش بود ... 

- ایده بدی هم نیست ... یه مدت اونجا می مونی و غذای زندان رو می خوری ... 

اتفاقا بدم نمیاد برم الان به رئیس بگم اینجایی ... 


خنده اش با حالت جدی من جدی شد ... 

- لوید ... می خوام توی این یکی دو روزه ... بدون اینکه کسی بویی ببره ... پرونده یه نفر رو برام در بیاری ... از تاریخ تولدش گرفته تا تعداد عطسه هایی که توی آخرین مریضیش انجام داده ... بدون اینکه احدی شک کنه یا بو ببره ... 


با حالت خاصی بهم زل زد ... مصمم و محکم ... 

- پس برداشت اولم درست بود ... حالا اسمش چیه؟ ...


دستش رو برد سمت دفترچه توی جیبش ... 

- نیازی به نوشتن نیست ... می شناسیش ... دنیل ساندرز ... دبیر ریاضی کریس تادئو ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۰
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی