تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۱

قسمت شصت و هشت


فردا صبح اول وقت صدای زنگ در بلند شد ... هنوز گیج خواب بودم که با زنگ دوم به خودم اومدم ... در رو که باز کردم مایکل بود ... 

- هنوز هوا کامل روشن نشده ... 

سرش رو انداخت پایین و همین طوری اومد تو ... 

- می دونم ... 


و رفت نشست روی کاناپه ... 

در رو بستم ... چشم هام یکی در میون باز می شد ... یکی رو که باز می کردم دومی بی اختیار بسته می شد ...  

- گوشیش رو هک کردم ... فقط یه مشکلی هست ... برای اینکه بتونی حرف هاش رو گوش کنی باید از یه فاصله ای دورتر نشی ... 


روی مبل یه نفره ولو شدم ... اونقدر گیج خواب بودم که مغزم حرف هاش رو پردازش نمی کرد ... 

- اگه هنوز گیجی می تونم ببرمت دوش آب یخ بگیری ... 



چشم هام رو باز کردم ... خنده انتقام جویانه ای صورتش رو پر کرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام گرفت ... 

- اتفاقا تو ترکم ...

- بستگی داره توی ترک چی باشی ... این چشم های سرخ، سرخ خواب نیست ... 


از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشویی ... 

- نمی تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ...



شیر رو باز کردم و سرم رو گرفتم زیر آب سرد ... حرکت سرما رو از روی پوست تا داخل مغزم حس می کردم ... سرم رو که آوردم بالا، توی در ایستاده بود ... حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت کرد سمتم ... چهره اش نگران بود ... 

- چی شده؟ ...

- منم دیشب از شدت نگرانی خوابم نمی برد ... می خوای بیخیال بشیم؟ ... 


خنده تلخی صورتم رو پر کرد و خیلی زود همون هم یخ زد ... حوله رو انداختم روی سرم و شروع کردم به خشک کردن سر و صورتم ... و از در رفتم بیرون ... 

- مشکل من نگرانی نیست ... من سال هاست اینطوریم ... جدیدا بدتر هم شده ... 



بی خوابی ها و کابووس های هر شب من ... یه داستان قدیمی داشت ... از ترس و نگرانی نبود ... 

عذاب وجدان مثل خوره روحم رو می خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ... اوایل تحملش راحت تر بود ... اما بعد از یه مدت و سر و کار داشتن با اون همه جنایت و جنازه ... دیگه کنترلش از دستم در رفت ... بعد از ماجرای نورا ساندرز هم ... 

من دیگه یه آدم از دست رفته بودم ... یه آدمی که مثل ساعت شنی داشت به آخر می رسید ... 


شیوه کار رو کامل بهم یاد داد و قرار شد اولین روز رو همراهم بیاد ... 

توی ماشین اجاره ای، کنار من نشسته بود که ساندرز از خونه اش اومد بیرون ... نمی تونستم با مال خودم همه جا دنبالش راه بیوفتم ... اون ماشین من رو می شناخت ... 

بالاخره اولین روز تعقیب و مراقبت شروع شد ... 

چند ساعت بعد، مایکل برگشت خونه اش تا هک اطلاعات اون رو شروع کنه ... و حالا فقط من بودم و دنیل ... و یه ماموریت 24 ساعته ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۱
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی