تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۵

قسمت هفتاد و یک


من مات و مبهوت به حرف های اونها گوش می کردم ... مفهوم بعضی از کلمات رو نمی دونستم و درک نمی کردم ... 

اون کلمات واضح، عربی بود ... شاید رمز بود ... اما چه رمزی که هر دوی اونها گریه می کردن ... اونها که نمی دونستن من به تلفن شون گوش می کنم ... 

چند ثانیه بعد، دنیل این سکوت مرگبار رو شکست ... 

- من رو ببخش بئا ... این بار اصلا زمان خوبی برای رفتن نیست ... شاید سال دیگه ... 


و اون پرید وسط حرفش ... 

- مطمئنی سال دیگه من و تو زنده ایم؟ ... یادته کریس هم می خواست امسال با ما بیاد؟ ...


دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بغضی که داشت من رو هم خفه می کرد ...

- اما اون دیگه نمی تونه بیاد ... اون دیگه فرصت دیدن حرم های مقدس رو نداره ... کی می دونه سال دیگه ای برای من و تو وجود داشته باشه؟ ...



نفس های ساندرز دوباره عمیق شده بود ... از عمقی خارج می شد که حرارت آتش و درد درونش با اونها کنده می شد و بیرون می اومد ... به زحمت بغضش رو کنترل کرد ... 

- کارآگاهی که روی پرونده کریس کار می کرد رو یادته؟ ... 


و دوباره سکوت ...

- اون رفتارش با من مثل یه آدم عادی نیست ... دقیقا از زمانی که فهمید ما مسلمانیم ... طوری با من برمی خورد می کنه که ... 

بئاتریس ... من نمی تونم علت رفتارش رو پیدا کنم ... اگه به چیزی فکر کرده باشه که حقیقت نداره ... و اگه چیزی رو نوشته باشه که ... 

می دونی اگه حدس من درست باشه ... چه اتفاقی ممکنه برای ما بیوفته؟ ... فکر می کنی کسی باور می کنه ما ... 



صدای اشک های همسرش بلندتر از صدای خسته دنیل بود ... صدایی که با بلند شدنش، همون نفس های خسته رو هم ساکت کرد ... 

فقط اشک می ریخت بدون اینکه کلامی از زبانش خارج بشه ... و من گیج و سردرگم گوش می کردم ... اون کلمات هر چه بود، رمز نبود ... اون اشک ها حقیقی بود ... برای چیزهایی که من اصلا متوجه نمی شدم ... حتی مفهوم اون لغات عربی رو هم نمی فهمیدم ... 


چند بار صداش کرد ... آرام ... و با فاصله ... 

- بئاتریس ... 

بئاتریس ... 


اما هیچ پاسخی جز اشک نبود ... تا اینکه ... 

- فاطمه جان ... 



نمی دونستم یعنی چی ... اما تنها کلمه ای بود که اون بهش پاسخ داد ... 

صدای اشک ها آرام تر شد ... تا زمانی که فقط یک بغض عمیق و سنگین باقی بود ...

- تقصیر تو نیست ... اشتباه من بود دنیل ... من نباید چنین سفری رو ازت می خواستم ... ما هر دو مثل همیم ... 

باید از اون کسی می خواستم که این قطرات به خاطرش فرو ریخت ... 



اونقدر حس شون زنده بود که انگار داشتم هر دوشون رو می دیدم ... حس می کردم از جاش بلند شده ... صداش آرام تر از قبل، توی گوشی می پیچید ... انگار گوشی از دهانش فاصله گرفته بود ... 

- ارباب من ... باور دارم کلماتم رو می شنوی ... و ما رو می بینی ... ما مشتاق دیدار توئیم ... اگر لایق دیدار تو هستیم ما رو بپذیر ... 


این بار صدای اشک های دنیل، بلندتر از کلمات همسرش بود ... و بی جواب، تلفن قطع شد ... 

حالا دیگه تنها صدایی که توی گوش من می پیچید ... بوق های پی در پی تماس قطع شده بود ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۲
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی