تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۴

قسمت نود و نه


اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ... آسمان بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ... 

هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ... 


برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه، الان کجان ... 

هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ... 


از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ... 

ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ...


لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ... 

نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ... 

ـ جایی می خواید برید؟ ... 


 سریع منظورم رو فهمید ... 

ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ... 


حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ... 

ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ... 



بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ... می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...


سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم ... از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ... زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ... 


از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ... 

ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ... 


لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ... 

ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ... 


با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ... 

ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ... 


چه اعتقاد و واژه عجیبی ... خدا ... 

هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ... یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ... 


چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ... 

بالاخره در میان هیجان و اشتیاق غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ...    


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۰۱
محسن

نظرات  (۴)

ممنون که همت کردید و ادامه داستان رو گذاشتید اجرتون با خدا
باسلام.لطفا بقیشم بزارید خیلی منتظر بودیم
تشکرفراوان
سلام.ادامه داستان رو نمیذارید؟
پاسخ:
سلام وبلاگ بروز شد
سلام
ما همچنان منتظر ادامه این داستان هستیم
ممنون می شیم خبر بدین کی ادامه داستان رو کی می ذارین تا لااقل روزی چند بار بی نتیجه سایت رو چک نکنیم
ممنون از زحماتتون
پاسخ:
سلام
الحمدالله داستان داره کامل میشه
انشاالله بعد از این داستان یه چیز خوب قرار داده میشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی