تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۲

قسمت صد


توی راه، مرتضی با من همراه شد ...

ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ...

ـ هیچی ... 

با شنیدن جواب صریح و بی پرده من به شدت جا خورد ... شاید باور نمی کرد این همه اشتیاق برای همراه شدن، متعلق به کسی بود که هیچ چیز نمی دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها برای من موضوعیت چندانی نداشت ... من در جستجوی چیز دیگه ای اونقدر بی پروا به دل ماجرا زده بودم ...

 

چند لحظه سکوت کرد ... 

ـ این بانوی بزرگواری که ما الان داریم برای زیارت حرم شون میریم ... دختر امام هفتم شیعیان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که برای ملاقات برادرشون راهی ایران شده بودن ... 

ـ یه خانم؟ ...


ناخودآگاه پریدم توی حرفش ... تمام وجودم غرق حیرت شده بود ... با وجود اینکه تا اون مدت متوجه تفاوت هایی بین اونها و طالبان شده بودم ... اما چیزی که از اسلام در پس زمینه و بستر ذهنی من بود ... جز رفتارهای تبعیض آمیز و بدوی چیز دیگه ای نبود ... و حالا یه خانم؟ ... این همه راه و احترام برای یه خانم؟ ... 


چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...  

مرتضی کمی متحیر و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتی از این فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ... از طوفان و غوغای درون ذهن من خبر نداشت و همین باعث سکوت اون شده بود ... شاید نمی دونست چطور باید حرفش رو با من ادامه بده ... 



دیگه فاصله ای تا حرم نبود ... فاصله ای که ارزش شروع یک صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودی حرم ایستاده بودیم ... 

چشم های دنیل و بئاتریس پشت پرده نازکی از اشک مخفی شده بود ... و من محو تصاویری ناشناخته ... 


حس عجیبی درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که می گذشت قوی تر می شد ... جاذبه ای عمیق و قوی که وجودم رو جذب خودش کرده بود ... جاذبه ای که در میان اون همه نور، آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسیعی که نمی فهمیدم، کدوم یکی منبع این جاذبه است ... زمین؟ ... یا آسمان؟ ... 


نگاهم برای چند لحظه رفت روی دنیل ... دست نورا توی دست چپش ... و دست دیگه اش روی قلبش ... ایستاده بود و محو حرم ... زیر لب زمزمه می کرد و قطرات اشک به آرامی از گوشه چشمش فرو می ریخت ... در میان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمی شنیدم ...  


صدای مرتضی، من رو به خودم آورد ... 

ـ این صحن به خاطر، آینه کاری های مقابل  ... به ایوان آینه محشوره ... 


و نگاهش برگشت روی من ... نگاهی که مونده بود چطور به من بگه ... دیگه جلوتر از این نمی تونی بیای ... 

مرتضی به آرامی دستش رو روی شانه من گذاشت ... 

ـ بقیه رو که بردم داخل و جا پیدا کردیم ... برمی گردم پیش شما که تنها نباشی ... 


تمام وجودم فریاد می کشید ... فریاد می کشید من رو هم با خودتون ببرید ... منم می خوام وارد بشم ... اما حد و مرز من، همین اندازه بیشتر نبود ... من باید همون جا می ایستادم ... درست مقابل آینه ... و ورود اونها رو نگاه می کردم ... 

اونها از من دور می شدن ... من، تکیه داده به دیوار صحن ... با نگاه های ملتمسی که به اون عظمت خیره شده بود ... 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۰۶
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی