تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۴

قسمت صد و دو


هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشته بود ... 

ـ برای پیدا کردن کسی اومدم ... 

ـ این همه راه رو از یه کشور دیگه؟ ... 

ـ خیلی برام مهمه حتما پیداش کنم ... 

لبخند گرم و ملیحی، چهره اش رو به حرکت آورد ... 

ـ مطمئنی اینجا پیداش می کنی؟ ... 


نگاهم توی صحن و بین آدم هایی که در رفت و آمد بودن چرخید ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ...

ـ چه شکلی هست؟ ... ازش تصویری داری؟ ... 


دوباره چهره اش بین قاب چشم هام نقش بست ... نمی دونستم چی باید جواب این سوال رو بدم ... اگر جواب می دادم، داستانِ حرف های من با دنیل و مرتضی، دوباره از اول شروع می شد ... 

ـ نه ندارم ... آدم مشهوریه ... اومدم دنبال آخرین امام تون بگردم ... شنیدم توی این شهر یه مسجد داره ... 


درد خاصی بین اون چشم های گرم پیچید و سکوت دوباره بین ما حاکم شد ... 

ـ یعنی ... این همه راه رو برای پیدا کردن یک تخیل و افسانه اومدی؟ ...


برق از سرم پرید ... اونقدر قوی که جرقه هاش رو بین سلول هام حس کردم ...

ـ تو به اون مرد اعتقاد نداری؟ ... پس اینجا توی این حرم چه کار می کنی؟ ...


دوباره لبخند زد ... اما این بار، جدی تر از همیشه ... 

ـ یعنی نمیشه باور نداشته باشم و بیام اینجا؟ ...


نگاهم بی اختیار توی صحن چرخید ... اونجا جای تفریح و بازی نبود که کسی برای گذران وقت اومده باشه ... 

ـ نه ... نمیشه ... 

ـ پس واقعا باور داری چنین مردی وجود داره که برای دیدنش این همه راه رو اومدی؟ ... 


هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فریاد می زد ... 

ـ پس چطور به خدایی که خالق اون مرد هست ایمان نداری؟ ... 



لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ... 

ـ اون مرد، بیش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفی بودنش اعجاز خداست ... در حالی که در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و این هم اعجاز خداست ... 

اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشین رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش اقامه دین خداست ... 

چطور می تونی به وجود این مرد ایمان داشته باشی ... و این باور به حدی قوی باشه که حاضر بشی برای پیدا کردنش دل به دریا بزنی ... و این مسیر رو بیای ... اما به وجود خدایی که منشأ وجود اون هست ایمان نداشته باشی؟ ...

نور رو باور داری ... اما خورشید رو نمی بینی؟ ... 



نفسم بین سینه حبس شده بود ... راست می گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ایمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خدای اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ... 

ـ اگه من در جای قضاوت باشم ... میگم ایمان تو به خدای اون مرد و وجود اونها ... قوی تر و بیشتر از اکثر افرادی هست که در این لحظه، توی این صحن و حرم ایستادن ...


طوفان جدیدی درونم شروع شد ... سنگینی این جملات در وجودم غوغا می کرد ... نمی تونستم چشم های متحیرم رو ازش بردارم ... یا حتی به راحتی پلک بزنم ...


توی راستای نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضی رو دیدم که از درب ورودی خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روی زمین تا بپوشه ... 

از روی خط نگاهم، مرتضی رو پیدا کرد ... 

ـ به نظر، یکی از همراهان شماست که منتظرش بودید ... من دیگه میرم تا به برنامه هاتون برسید ... 


از کنار من بلند شد ... 

ناخودآگاه از جا پریدم و نیم خیز، بین زمین و آسمون دستش رو گرفتم ... 

ـ نه ... رهات نمی کنم ... 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۰۶
محسن

نظرات  (۳)

الان فهمیدم چرا ما با شنیدن کلام قران اینجوری متحول نمیشیم!چون ایمانمون به خدا ضعیفه،ضعیف تر از این مرده خارجی به ظاهر بدون اعتقاد به خدا.ولی اگه ایمانمون زیادبشه...
پاسخ:
سلام 
درقسمت های بعدی راجب این موضوع توضیح داده میشه
باتشکر فراوان بخاطر گذاشتن ادامه داستان و خدا قوت 
یه نکته اینکه خیلی باید سر بزنیم به سایت کاش مثل قبل منظم بود حقیقتا من خودم رو میگم اما یه چیزی گوشه ذهنم در طول روز زنگ میزنه احساس میکنم یه کاریو ونجام ندتدم فکر میکنم فکر میکنم فکر میکنم یهو یادم میاد سایت بیکران ها...  خوشحال ...خیلی زود میام سراغ گوشی... اینترنت  ... سرچ .... اما خبری از ادامه داستان نیست روزی چندین بار  این اتفاق میفته ... گفتم بگم از حالو هوای ما خبر واشته باشید 
این داستان ها برای من تکرار سر گذشت خودم و اسلام اوردنمه ، تو این اوضاع دنیا و نیومدن امامون حالمو یه مقداری خوب میکنه و امیدوار که عرج نزدیکه صبر کن باهمه کساکی که به بودن اخرین منجی ایمان میارن
پاسخ:
سلام
تشکر
سی میشه صبح ها سایت بروز رسانی بشه
التماس دعای فرج
با سلام و تشکر از شما
ببخشید یه سوال داشتم نویسنده تمام داستانها شهید سید طاها ایمانی هستند?
 بخصوص داستان فنجانی چای با خدا
پاسخ:
سلام
داستان منوچهر و فرشته اش و داستان فنجانی چای با خدا از شهید نیست،باقی داستان ها را شهید نوشتن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی