تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۷

قسمت صد و شش


مرتضی منتظر شنیدن جوابی از طرف من بود ... و من با چشمان کودکی ملتمس به اون زل زده بودم ... زبانم سنگین بود و قلبم برای تک تک دقیقه ها، التهاب سختی رو تحمل می کرد ... چشم هام رو از مرتضی گرفتم و نگاهم در امتداد مسیر حرکت کرد ... در اون شب تاریک، التماس دیدن دیوارها و مناره های مسجد رو می کرد ... 

دستم بین زمین و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضی برگه رو از دستم گرفت ... از توی قباش خودکاری در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ... 

ـ دیدی کجا ماشین رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتی اونجا بود که هیچ، منتظرمون بمون ... اگه نه که همون مسیر رو چند متر پایین تر بری، هر ماشینی که جا داشته باشه سوارت می کنه ... 


برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم های سریع ... و هر جا فضای بیشتری بود از زمین کنده می شدم ... با تمام قوا می دویدم ... تمام مسیر رو ... تا جایی که مسجد از دور دیده شد ... تمام لحظات این فاصله در نظرم طولانی ترین شب زندگی من بود ... 



دوباره به ساعتم نگاه کردم ... فقط چند دقیقه تا 2 صبح باقی بود ... جلوی ورودی که رسیدم پاهام می لرزید و نفس نفس می زدم ... چند لحظه توی حالت رکوع، دست به زانو، نفس های عمیقی کشیدم ... شاید همه اش از خستگی و ضعف نخوردن نبود ... هیجان و التهاب درونم حد و حصری نداشت ... 

قامت صاف کردم ... چشمم بی اختیار بین جمعیت می چرخید ... هر کسی که به ورودی نزدیک می شد ... هر کسی که حرکت می کرد ... هر کسی که ... 

مردمک چشم های منتظر من، یک لحظه آرامش نداشت ... 


تا اینکه شخصی از پشت سر به من نزدیک شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ... 


بغض سنگینی دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفی شد ... دلم می خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها می لرزید ... کسی باور نمی کرد چه درد وحشتناکی در گذر اون ثانیه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بین اون جمعیت، من رو پیدا کرده بود ... 


به شیوه مسلمان ها به من سلام کرد ... و من برای اولین بار با کلمات عربی، جواب سلامش رو دادم ... 

ـ علیک السلام 


شاید با لهجه من، اون کلمات هر چیزی بود الا جواب سلام ... اما نهایت وسع و قدرت من بود ... 

ـ منتظر که نموندید؟


در میان تمام اون دردها و التهاب های پر سوز ... لبخند آرام بخشی از درون قلبم به سمت چهره ام جاری شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودی مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق این دیدار بی تابم کرده بود ... 

ـ نه ... دقیق راس ساعت اومدید ... 


لبخند زد و با دستش به سمت ورودی اشاره کرد ... 

ـ بفرمایید ... 


مثل میخ همون جا خشکم زد ... 

ـ من مسلمان نیستم نمی تونم وارد مسجد بشم ... 


آرام دستش رو بازوی من گذاشت ... و دوباره با دست دیگه به سمت ورودی اشاره کرد ... 

ـ حیاط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ... 


قدم های لرزان من به حرکت در اومد ... یک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودی ... 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۰۸
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی