تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۶

قسمت صد و چهارده


مشخص بود فهمیده، جمله ام یه جمله عادی نیست ... با چهره ای جدی، نگاهش با نگاهم گره خورد ... کم کم داشت حدس می زد این حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پیدا کردن اون نیست ... دنیایی از سوال های مختلف از میان افکارش می جوشید و تا پرده چشمانش موج برمی داشت ... 

شاید مفهوم عمیق جمله ام رو درک می کرد ... اما باور اینکه بی خدایی مثل من، ظرف یک شب ... به خدای محمد ایمان آورده باشه براش سخت بود ... ایمان و تغییری که هنوز سرعت باورش، برای خودم هم سخت بود ...  


بهش اشاره کردم بریم بالا ... کلید رو از پذیرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شک نداشتم می خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جای مناسبی برای صحبت نبود ... 

وارد اتاق که شدیم یه لحظه رو هم مکث نکرد ... 

ـ متوجه منظورت نشدم که گفتی ... نه ... اون من رو پیدا کرد ... 


از توی مینی یخچال، یه بطری آب معدنی در آوردم و نشستم روی صندلی ... اون، مقابلم روی مبل ... تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بیشتر، زمان می خریدم تا ذهنم مناسبت ترین حرف ها رو پیدا کنه ... 

ـ یعنی ... غیر از اینکه عملا اول اون من رو بین جمعیت پیدا کرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوری که دیگه نه تنها هیچ سوالی توی ذهنم باقی نمونده ... که حالا می تونیم حقیقت رو به وضوح ببینم ... 


چهره اش جدی تر از قبل شد ... 

ـ اون همه سوال، توی همین مدت کوتاه؟ ... 


در جواب تاییدش سرم رو تکان دادم و یه جرعه دیگه آب خوردم ... 

ـ توی همین مدت کوتاه ... 


چند لحظه سکوت کرد ... و نگاه متحیر و محکمش توی اتاق به حرکت در اومد ... 

ـ میشه بیشتر توضیح بدی منظورت چیه از اینکه می تونی حقیقت رو به وضوح ببینی؟ ...


حالا این بار چهره من بود که لبخندی آرام رو در معرض نمایش قرار می داد ... 

ـ یعنی ... زمانی که من وارد ایران شدم باور داشتم خدایی وجود نداره ... و دین ابزاریه برای ایجاد سلطه روی مردم و افراد ضعیف برای فرار از ضعف شون سراغش میرن ... الان نظرم عوض شده ... 

الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطی به دین متعلق به افکار روشنه ... که اعتقاد دارم تنها راه نجات از انحطاط و نابودی ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالی ذهن و ماده است ... 


هر جمله ای رو که می گفتم ... به مرتضی شوک جدیدی وارد می شد ... تا جایی که مطمئن بودم مغزش کاملا هنگ کرده و حتی نمی تونست سوال جدیدی بپرسه ... بهش حق می دادم ... ظرف یک شب، من روی دیگه ای از سکه باور بودم ...  

ـ من الان نه تنها ایمان دارم خدایی هست ... که ایمان دارم محمد، پیامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولی الامر هستند ... 


مرتضی دیگه نمی تونست آرام بشینه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهی انگشت هاش می لرزید و گاهی اونها رو جمع می کرد تا شاید بتونه لرزششون رو کنترل کنه ... 

ـ یعنی ... در کمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردی؟ ...


بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... 

ـ نه مرتضی ... من تازه، پیکسل پیکسل تصویر و باورم از دنیا رو پاک کردم ...

تمام حجت من بر وجود خدا و حقانیت محمد ... اون جوان دیشب بود ... من از اسلام هیچی نمی دونم که خودم رو مسلمان بدونم ... 

تنها چیزی که می دونم اینه ... قلب و باور اون انسان یاغی و سرکش دیروز ... امروز در برابر خدای کعبه به خاک افتاده ... 

اگه این حال من، یعنی اسلام ... بله ... من در کمتر از 12 ساعت یه من مسلمانم ... 


چشم ها و تک تک عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حیرت، چند لحظه سکوت کرد ... و ناگهان در حالی که حالتش به کلی دگرگون شده بود، از جاش پرید ... 

ـ اسم اون جوانی که گفتی ... چی بود؟ ... 


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۱۰
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی