تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۹

قسمت صد و هفده


نفس عمیقی از میان سینه اش کنده شد ... برای لحظاتی نگاهش رو از من گرفت و دستی به محاسن نمناکش کشید ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ...

ـ تو اولین کسی هستی که قبل از شناخت اسلام، ایمان آورده ... حداقل تا جایی که الان ذهن من یاری می کنه ... مخصوصا الان توی این شرایط ... 

حرف ها و باوری رو که تو توی این چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسیدی ... خیلی ها بعد از سال ها بهش نمیرسن ... 

من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... 

قد علم و معرفت کوچیک خودم، شاید بتونم چیزی بگم ... اونم تا اینکه چقدر درست بگم یا نه ... 



مشخص بود داره خودش رو می سنجه و حالا که پای چنین شخصی وسط اومده، در قابلیت های خودش دچار تردید شده ... بهش حق می دادم ... اون انسان متکبر و خودبزرگ بینی نبود ... برای همین هم انتخابش کردم ... انسانی که بیش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابودیش میشه ... 


اما جای این سنجش نبود  ... اگر اون جوان، واقعا آخرین امام بود ... سنجش صحیحی نبود ... و اگر نبود، من انتظار این رو نداشتم مرتضی در اون حد باشه ... همین که به صداقت و درستیش در این مدت اعتماد پیدا کرده بودم، برای من کفایت می کرد ... 


نشستم کنارش ... قبل از اینکه دستم رو برای هدایت بگیره ... اول من باید بهش کمک می کردم ...

ـ آقا مرتضی ... انسان ها براساس کدهای ذهنی خودشون از حقیقت برداشت و پردازش می کنن ... 

نگران نباشید ... دیگه الان با اعتمادی که به پیامبر پیدا کردم ... می دونم اگه نقصی به چشم برسه ... اون نقص از اشتباه کدها و پردازش مغز و ذهن ماست ... 

اگه چشمان ناقص من، نقصی رو ببینه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب اسلام نمی گذارم ... فقط بیشتر در موردش تحقیق می کنم تا به حقیقتش برسم ... 



لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم های سرخ، لبخندش حس عجیبی داشت ... بیش از اینکه برخواسته از رضایت و شادی باشه ... مملو و آکنده از درد بود ... 

ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندی؟ ...

ـ نه ... 


دستش رو گذاشت روی زانو و تکیه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روی شونه اش مرتب کرد ... 

ـ به امید خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت کنی برگشتم ... 


و رفت سمت در ... 

مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با این حال و روز داره به خاطر من از اونجا میره ... 

نمی دونستم درونش چه تلاطمی برپاست که چنین حال و روزی داره ... شاید برای درک این حالت باید مثل اون شیعه زاده می بودم ... کسی که از کودکی، با نام و محبت پیامبر و فرزندانش به دنیا اومده ... 


اون که از در خارج شد، بدون اینکه از جام تکان بخورم، روی تخت دراز کشیدم ... شرم از حال و روز مرتضی، اشتها رو ازم گرفت ... 

تسبیح رو از جیبم در آوردم ... دونه هاش بدون اینکه ذکر بگم بین انگشت هام بازی بازی می کرد ... می رفت و برگشت ... و بالا و پایین می شد ... کودکی شادی نداشتم اما می تونستم حس شادی کودکانه رو درونم حس کنم ... 


تسبیح رو در مچم بستم و دست هام رو روی بالشت، زیر سرم حائل کردم ...

کدهای اندیشه ... بعد سوم ... اسلام ... ایمان ... مسئولیت ... تبعیت ... مسیر ... 

به حدی در میان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم ... کی خستگی روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتی افکارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ... 

تنها چیزی که تا آخرین لحظات در میان روحم جریان داشت ... یک حقیقت و خصلت ساده وجود من بود ... چیزی به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتی تصمیم من در جهت انجام چیزی قرار می گرفت ... هیچ وقت آدم ترسویی نبودم ...  

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۱۱
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی