تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان واقعی» ثبت شده است

مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۳
محسن

جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
ـ به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ...

خندیدم و سرم رو انداختم پایین ...
ـ نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۲
محسن

توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۴
محسن

دیگه نمی دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ...

یهو حالت نگاهش عوض شد ...
ـ دیگه چی می دونی؟ ... دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۳
محسن

برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...

چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۲
محسن

کلافه شده بود ... از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول ... اون از من می خواست حقیقت رو بگم ... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه ... 

چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم ...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۸:۴۱
محسن