تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


اوبران پایین پله ها ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد ... از خانواده مقتول خداحافظی کردم و از در خارج شدم ... اون هم با فاصله پشت سرم ... 

- حدس بزن چی شده؟ ... هیچ دانش آموزی به نام لالا توی مدرسه نیست ... یا بهتره بگم هیچ دختری که چنین رژ بفنش پر رنگی بزنه ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۶
محسن


با چشم های سرخ و باد کرده اش بهم خیره شد ...

- کریس وارد دبیرستان که شد تحت تاثیر یکی از گروه های گنگ اونجا قرار گرفت ... عضوشون شده بود ... نمی دونم مواد هم مصرف می کردن یا نه ... اما چند بار توی جیب هاش سیگار پیدا کرده بودم ... با لالا هم همون جا آشنا شد ... خیلی بهم نزدیک بودن ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۲
محسن


قبل از اینکه شوهرش فرصت پیدا کنه همراه خانمش بلند شه ... با لبخند به لوید نگاه کردم ...

- کارآگاه اوبران ... شما به صحبت تون با آقای تادئو ادامه بدید... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
محسن

یه خونه قدیمی ... دو طبقه اما تمییز و نوسازی شده ...

مادرش هنوز گریه می کرد ... به زحمت می تونست حرف بزنه ... برام عجیب بود ... از زمانی که خبر مرگ پسرشون رو شنیده بودن، چند ساعت می گذشت ... و یه بچه شرور، چیزی نبود که این همه به خاطرش گریه کنن ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۷
محسن


چند لحظه سکوت کرد ... 

- لالا ... فامیلش رو بلد نیستم ... اما چند بار دیدم پایین راه پله های غربی منتظرش بود ... بقیه دوست های قدیمش رو نمی شناسم ... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۸
محسن


به اون دختر نگاهی کرد و با لبخند گفت ...

- نگران نباش لوسی ... هر چی می دونی بهشون بگو ... مطمئن باش آقای مدیر از هیچی خبردار نمیشه ... دهن من قرصه ...


این رو گفت و از ما جدا شد ... با رفتن آقای بولتر، معاون دبیرستان ... ظرف یک روز، دومین نظریه من هم تایید شد ... 

حالا می دونستم برای پیدا کردن سر این کلاف، باید از کدوم طرف حرکت کنم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۵
محسن