تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۰

قسمت چهل و نهم : خداحافظ زینب


تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ... 

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...

- بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ ... 


برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ...



- یادته 9 سالت بود تب کردی ...

سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ...

- پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ...

التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ...

- خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ...


پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود ...

- برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ...


و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ... 




تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... 



پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ...

بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ... 




( شخصیت اصلی این داستان ... سرکار خانم ... دکتر سیده زینب حسینی هستند ... شخصی که از اینبه بعد، داستان رو از چشم ایشونمطالعه خواهید کرد ...)

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۹۴/۰۵/۲۷
محسن

نظرات  (۲۱)

سلام علیکم

داستان خیلی خیلی زیبایی هست

منتها من کل داستان رو یک جا میخوام

اسم کتاب چی هست؟

پاسخ:
سلام 
کتابی وجود نداره
اینها دست نوشته اند
سلام، داستان بسیار عالی بود، این درسته که داستان بی تو هرگز  برگرفته از واقعیته?
پاسخ:
سلام،
تشکر،
تمام داستان های این وبلاگ به عین واقعیت هستند و تخیل یا اغراق باهاشون مخلوط نشده
۱۴ مهر ۹۴ ، ۰۸:۵۱ محسن ثابت
الله اکبر.خدا بزرگ است...هر کجا انسان به سلاح ایمان خودش رو مجهز کنه نتیجه چیزی جز سربلندی و عزت نمی تونه باشه...
داستان خوب و پر حرارتی بود.با وجودی که از ادبیات دفاع مقدس زیاد خوندم ولی احساسم این بود که داستان یا سرگذشت جالبی بود از سرگذشت این طلبه شهید و خانواده معظمش...البته قلم راوی هم بی تاثیر نبود و بیان خوب شرایط بر عمق داستان و تاثیرش موثر بود...
خدا ارواح طیبه شهیدان رو با انبیا و صالحین محشور گرداند.
پایان.
۱۴ مهر ۹۴ ، ۰۸:۵۷ محسن ثابت
الله اکبر.خدا بزرگ است...هر کجا انسان به سلاح ایمان خودش رو مجهز کنه نتیجه چیزی جز سربلندی و عزت نمی تونه باشه...
داستان خوب و پر حرارتی بود.با وجودی که از ادبیات دفاع مقدس زیاد خوندم ولی احساسم این بود که داستان یا سرگذشت جالبی بود از سرگذشت این طلبه شهید و خانواده معظمش...البته قلم راوی هم بی تاثیر نبود و بیان خوب شرایط بر عمق داستان و تاثیرش موثر بود...
خدا ارواح طیبه شهیدان رو با انبیا و صالحین محشور گرداند.
پایان.
چطوری میتونیم مطمین بشیم که این داستان تخیلی نیست و کاملا براساس زندگی یه خانواده شهید نوشته شده
پاسخ:
کافیه که باور کنید این متن سبک زندگی اسلامی هستش و چیز خارج از واقعیتی نیست
۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۶ عاشق ولایت
من این داستان کامل خوندم بسیارزیباست
سلام من همه داستان رو تا آخر خوندم اما طرز وقلم  نوشتار اصلا شبیه دست نوشته نیست و مشخصه توسط یه نویسنده وارد نوشته شده. لطفا منبعی از شخصیت های داستان یا هرچیز دیگری که اطلاع دارید بمن معرفی کنید که بتونه صحت داستان رو نشون بده.
ممنون میشم خیلی برام مهمه
پاسخ:
سلام
خوشحالم که همچین تفکری درباره نویسنده دارید،
منابع خانواده های شهدا و حوزه های علیمه قم و مشهد که افراد تازه مسلمان شده مهمانشون هستند
سلام...داستان بسیار جذاب و زیبایی بود....

الان شخصیتهای داستان کجا هستند?  دکتر زینب حسینی ایران هستند?  شهید سیدعلی حسینی مزار مطهرشون‌کجاست?

ممنون میشم جوابمو بدید...
پاسخ:
سلام
خانم دکتر و همسرشون خارج کشور هستند و چند نفری هم به واسطه ایشون مسلمان شدند دقیقا مکان و تعداد یادم نیست. مادر و خواهر و برادر خانم دکتر ایران هستند . شهر محل سکونت و مزار پدرشون رو نمیدونم متعسفانه
چرا خانم دکتر به ایران بر نگشتن تا به کشورشون خدمت گنن؟
پاسخ:
سلام
اطلاعی از تصمیمات زندگی شخصی ایشون ندارم ولی می دونم ایشون خارج از کشور تبلیغ اسلام می کنن و چندین نفر به واسطه ایشون مسلمان شدن.این کار کمی نیست
سلام علیکم
ممنونم
پاسخ:
سلام
التماس دعای فرج
سلام علیکم
داستان بسیار زیبایی بود
اجرکم عندالله
لطفاً اگر ممکنه عکسی از شهید سید علی و 
یا دخترشون سیده زینب حسینی بگذارید
بی صبرانه منتظر پاسخ تان هستم
پاسخ:
سلام
تشکر
چشم از نویسنده جویای عکس میشم
راستش تا حالا عکس به ذهنم نرسیده بود
التماس دعای فرج
سلام عکس چ شد پس؟!بعد خانوم دکتر تخصصشون چیه؟!
پاسخ:
سلام
متعسفانه به دلیلی عکسی ندارن 
این رو هم میپرسم،ولی باور کنید این سوالا واسه خودم تاحالا پیش نیومده چون اصل سبک زندگیشون پند اموزه،
سلام.من میخواستم تمام قسمتای داستان بی تو هرگز رو بخونم.ولی خیلی امکانات سایتتون بد هست.اصلا نتونستم همشون رو پیدا کنم. لطفا امکانتش رو بیشتر کنین و توی دسته بندی های منظم قرار بدین ک تمام داستان ها رو باهم بتونیم بخونیم
پاسخ:
سلام از دسته بندی گوشه بالا سمت راست تک تک داستان ها دسته بنده شده
ازون قسمت می تونید هر داستان رو انتخاب کنید
سلام اسم کتاب" مثل صدای پرنده

" هست

پاسخ:
سلام
آقای طاها ایمانی نویسنده این خاطرات کتابی از نوشته هاشون چاپ نکردن
۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۸ فرزانه نجفی
سلام من داستان و خوندم واقعا قلم و داستان زیبابی بود سوالی ک برای من و چند نفر از دوستان هست که این داستان واقعا حقیقته یا تخیل ذهن نویسنده هم استفاده شده ؟ البته میدونم شهیدان زنده هستند و میتوانند اما تا این حد یه کم برای خودم جای سواله ! 
پاسخ:
سلام
تماما حقیقته و تخیلی نداره فقط در خاطرات افراد خارجی و داستان نسل سوخته، برخی از اسم ها تغییر کردن
بسیار عالی! واقعا داستان زیبایی بود! از وقتی خوندمش افتخار میکنم به اینکه قراره پزشک باشم و دوست دارم دنباله رو ایشون باشم. واقعا شخصیت والایی دارن. ان شاالله هر کجا که هستن سالم باشن.
پاسخ:
سلام
موفق باشین
التماس دعای فرج
۲۰ دی ۹۴ ، ۰۶:۴۳ رحیم کسمایی
سلام
من داستان تون را تاآخر خوندم بنده هم پزشک هستم و هم افتخار حضور در جبهه را داشته ام  و هم کرامات شهدا را قبول دارم ولی باید خدمتتان عرض کنم اصلا این داستان با واقعیت تطابق ندارد از ابتدا تا آخر فقط کلی گویی می کنید به سوالات بقیه بطور مبهم جواب می دهید این که شخصیتهای داستان از کدام شهر هستند مشخص نیست در حال حاضر کجا زندگی میکنند مشخص نیست عکسی و تلفنی هم ندارند کتابی هم چاپ نشده در هیچ برنامه تلویزیونی هم مصاحبه نداشته اند اگر واقعیتی وجود داره بطور شفاف بیان کنید
با تشکر
من هم تصورم این است که شخصیت ها واقعی نیستند ، در قالب داستان جالب است اما از اینکه یک داستان واقعی باشه ...من هم شک دارم ، 
تویقسمتهای اول داستان راجع به دوران رضا خان اول و ممنوعیت چادر حرف میزنند که تطابق زمانی با سایر وقائع و سن أفراد مخصوصا هانیه و علی ندارد ، از تلفن کردن صحبت میکنند ، گمون نمیکنم در دو ه رضا خان تلفن اینقدر همگانی بوده باشه ، در حد تلفن خانه و برای مراکز اداری تلفن داخلی داشتن ، 
اگر توضیح بیشتری بدن در مورد شخصیت ها عالی میشه چون توی یلو بوک کشور انگلستان هم همچین نامی نیست 
با سلام

کتابی که این خاطرات در آن نقل شده:

مثل صدای پرنده: براساس زندگی شهید سید علی حسینی
کد کتاب : ۱۴۰۰۲۴۷
نویسنده : میترا صادقی
محل نشر : مشهد
تاریخ نشر : ۸۷۰۸۱۱
رده دیویی : ۹۵۵.۰۸۴۳۰۹۲۲
قیمت : ۴۰۰۰
قطع : رقعی
جلد : شومیز
تعداد صفحه : ۵۸
زبان کتاب : فارسی
نوبت چاپ : ۲
تیراژ : ۳۰۰۰
شابک : ۹۷۸-۹۶۴-۲۵۴۶-۰۷-۷
موضوع : جنگ ایران و عراق، ۱۳۶۷ - ۱۳۵۹ - شهیدان - داستان,داستانهای فارسی - قرن ۱۴,حسینی، سیدعلی، ۱۳۳۴ - ۱۳۶۶ - سرگذشتنامه
سلام، ببخشید چطور می تونم با نویسنده ارتباط برقرار کنم؟ 
سلام.میخوام بدونم با توجه به اینکه این خاطرات در کتاب مثل صدای پرنده چاپ شده آیا درسته انتشار این خاطرات؟ آیا از طرف نویسنده رضایت وجود داره؟ چون میخوام این خاطراتو برای بچه های کلاسم بیارم.

پاسخ:
سلام
بله ولی این رمان کپی برداری نیست و باز نویسی شده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی