۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۴
قسمت سی و چهار : خدا نیامد
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه... نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و ...
مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ...
یک
هفته ... 10 روز ... و یک ماه گذشت ... اما از خدا خبری نشد ... هر بار که
از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم ...
برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم ...
اون
شب برگشتم خونه ... چشمم به Mp3 player افتاد ... تمام مدت این یه ماه روی
دراور بود ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ ...
حرف های یک خدای مرده ...
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله ...
نهار
نخورده بودم ... برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم ... بعد هم
رفتم بار ... اعصابم خورد بود ... حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد
شده ... انگار یکی بهم خیانت کرده بود ... بی حوصله، تنها و عصبی بودم ...
تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم ... انگار رفته بودم سر نقطه اول
...
دو
سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم ... چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل
توی خیابون راه می رفتم ... بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم ... دیگه
چیزی رو به خاطر ندارم ... .
اولین
صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود ... سرم داشت می ترکید و
تمام بدنم درد می کرد ... کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد ...
سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو
دیدم... اومدم به خودم تکانی بدم که ... دستم به تخت دستبند زده شده بود
... .
اوه نه استنلی ... این امکان نداره ... دوباره ...
بی رمق افتادم روی تخت ... نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم ...
۹۴/۰۶/۲۰