تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۰
محسن

تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ...
الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۹
محسن

چهره اش هنوز گرفته بود ...
ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...

منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
ـ فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۸
محسن

توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۶
محسن
طول کشید تا باور کنم ... اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ...
ـ خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۵
محسن

براشون یه وکیل خوب پیدا کردم ... اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم ... برای همین پیش از هر چیزی ... چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم ... از هر دری وارد شدیم فایده نداشت ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۸
محسن