تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۴
محسن

توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...

- خسته شدی؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۱
محسن

هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۰
محسن

از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینینبود ... صبح از جا بلند می شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب ... همین قدر که دیگه روزه نباشم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۸
محسن

اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ...

- تو که هنوز بیداری ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۶
محسن

یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۶
محسن