تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ... صورتش رو چرخوند طرف شون ... برید بیرون، قاطی نشید ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۳
محسن


هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد... هی گاو ...
همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ ... باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ...
بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟ ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۲
محسن


همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن ... .
یه گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ... همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۰
محسن

معنی؟ ... من معنی قرآن رو بلد نیستم ...

با تعجب پرسید ... یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۵۰
محسن

برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ...
مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۴۹
محسن


روز عید فطر بود ... مرخصی گرفتم ... دلم می خواست ببینم چه خبره ... .

یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد ... مسابقه حفظ بود ... تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ... ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۴۶
محسن