هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد... هی گاو ... همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ ... باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ... بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟ ...
همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن ... . یه
گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک
کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ...
همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می
دونم ...
روز عید فطر بود ... مرخصی گرفتم ... دلم می خواست ببینم چه خبره ... .
یکی
از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد ... مسابقه حفظ بود
... تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ... ناخودآگاه،
تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم ...