تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۳۸
محسن


من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۷
محسن
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۴
محسن


این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۷
محسن


از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۵
محسن


گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۰
محسن