تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۹۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۲
محسن

دایی یه خانم رو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۳
محسن

با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ...

- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۱
محسن

با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۷
محسن

حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۴
محسن

چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ... 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۳
محسن