تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۶۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت ... و اینکه حتی چقدر تا نمازشب ... یا اذان باقی مونده بود ...
غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد ...
ـ مهران ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۵
محسن

دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۵
محسن

سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
ـ بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۴
محسن

امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۴
محسن

برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...

چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۲
محسن

پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
ـ اینجا چه خبره؟ ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۲
محسن