صدای عثمان سکوتم را بهم زد ( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه)
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم..
دختر
آرامشی عصبی داشت (بار سفر بستم.. و عجب سوپرایزی بود.. رفتیم مرز. از
اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه
میدادیم.. مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال
بی جواب میموند.. ترسیده بودم، چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه
مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست..