تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۰۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است


چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت..
خودش بود. عثمان.. با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش.. اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ  نمیکند.. حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟؟
(سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم.. تمامِ  حرفهایِ صوفی درسته.. جونِ تو و دانیال در خطره.. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه.. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت.. باید فرار کنی.. ما کمکت میکنیم.. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم.. فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی)
راست میگفت.. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد.. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۳
محسن


ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.

دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۳
محسن


آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم.

از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت.  اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.  اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم.  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۱
محسن


این حس در چنگالم نبود.. خواه، نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد  و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم. گفته بود واقعیت چیز دیگریست.. اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود ؟؟  گفته بود همه چیز را میگوید.. اما کی؟؟  گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکنم.. مگر میشد؟؟ اون خودِ خطر بود..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۲۵
محسن


صدایش را شنیدم. درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ.. اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش..

دوباره  ضربه ایی به در زد ( سارا خانووم.. خواهش میکنم درو باز کنید..)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۲۲
محسن


بهوش بودم.. اما فرقی با مردگان نداشتم.. چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود.
صدایشان را شنیدم.. همان دکتر و قاریِ‌لحظه های دردم.. ( آقای دکتر شرایطش چطوره؟) موج صدایش صاف و سالخورده بود ( الحمدالله خوبه.. حداقل بهتر از قبل.. اولش زود خودشو باخت.. اما بعد از ایست قلبی،‌ ورق برگشت.. داره میجنگه.. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده.. بازم توکلتون به خدا ..)
دکتر رفت و حسام ماند.. (سارا خانووم.. دانیال خیلی دوستتون داره.. پس بمونید..).

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۰
محسن