تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۷۷ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان اول - بی تو هرگز» ثبت شده است


این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ... 

وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۱
محسن


با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...

- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ... 


گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۹
محسن


این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۷
محسن


علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۴
محسن


بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۳
محسن


بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۲
محسن