تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۲۲ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان دوم - عاشقانه ای برای تو» ثبت شده است

از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۳۹
محسن

توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۳۸
محسن


من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۷
محسن
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۴
محسن


این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۷
محسن


از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۵
محسن