احساسِ
احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که
انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم. آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را
بیابم.. هستی اش را به چهار میخ میکشم..
مادر روی کاناپه، تسبیح به دست
نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت ( چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت
پریده.. ) فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش.. فقط دلم برایش می سوخت.. یک
زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟