تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۷۷ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان هفتم - نسل سوخته» ثبت شده است

سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...

- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۸
محسن

چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۱
محسن

وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ... 

خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۹
محسن

نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۶
محسن

همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...

- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۴
محسن

مامان با ناراحتی اومد سراغم ...

- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۰
محسن