تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۷۷ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان هفتم - نسل سوخته» ثبت شده است

اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ...

- تو که هنوز بیداری ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۶
محسن

یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۶
محسن

من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۵
محسن

دفتر رو در آوردم و دادم دستش ...

- آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...

خنده اش گرفت ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۳
محسن

تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ...

- آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۱
محسن

- با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...



ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...

- آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ...



دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ...

- برو ... در رو هم پشت سرت ببند ...





کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...

- حاج آقا یه سوال داشتم ...


از حالت جدی من خنده اش گرفت ...

- بگو پسرم ...

- حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ... منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ... 




خنده اش محو شد ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده ... همیشه می گفت ...

- به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...



حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ...

- سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ... 

اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ... 




ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ...

- ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ...


و بلند شدم و رفتم ...





تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ...



شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۰
محسن