تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۷۷ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان هفتم - نسل سوخته» ثبت شده است

چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم ... و ترس وجودم رو پر می کرد ...
ـ به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۲
محسن


رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود ... سر حرف رو باز کرد ...
ـ راستی آقا مهران ... حرف هایی که اون روز می زدم ... همه اش چرت بود ... همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۲
محسن

نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۰
محسن

تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ...
الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۹
محسن

چهره اش هنوز گرفته بود ...
ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...

منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
ـ فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۸
محسن

توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۶
محسن