روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را. من.. دانیال..مادر و پدرِ سازمان زده ام.
روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را. من.. دانیال..مادر و پدرِ سازمان زده ام.
آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش.
بسم الله الرحمن الرحیم
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم.
خاطره شماره 10
از بچگی فوق العاده بچه تمییز و منظمی بود. همیشه از راه که می رسید. مهم نبود چقدر خسته است اول از همه جورابش رو می شست. یک بار توی شرایط کثیف و نامنظم ندیدمش و اینکه عشق عطره. علی الخصوص سر نماز، تجدید وضو که می کنه تجدید عطر هم می کنه. میشه از روی بوی عطرش فهمید الان مهران آخرین بار کجای خونه بوده.
یه عطر خریده بود که همه عاشق بوش بودن اما اولین بار که به خودش زده بود اومد کنار من، من حال تهوع بهم دست داد. نمی دونم چی شد که اینطوری شدم. کلا به اون عطرش واکنش نشون دادم.
خاطره شماره 6
فردا صبحش بی حال بود ولی به روی خودش نیاورد. پا به پای همه کار کرد. آوردن صبحانه. انداختن سفره، بردن سماور آب و چای و ...
با خودم گفتم حتما سرمای دیشبه. دو تا لیوان چای بخوره درست میشه.