بخش اول خاطرات دوستان
خاطره شماره 1
با ایشون سوار ماشین می رفتیم که یهو گفت: بزن کنار میثم
تا ایستادم، سریع پیاده شد رفت سمت خانم مسنی که کلی بار توی دستش بود. و گفت: اجازه بدید کمک تون کنم
اون خانم نگاهی به ما و ماشین کرد و اجازه نداد کمکش کنه. مهران یه نگاه به من کرد و اشاره کرد: شما برو
بعد که ازش پرسیدم: چرا این کار رو کردی؟
گفت: چون این رفتار برای مردم غریب بود گفتم شاید دچار سوء تفاهم شده باشه.
بقیه مسیر رو تا منزل پیاده رفت اما پیاده شد تا به اون خانم کمک کنه.
خاطره شماره 2
نماز مغرب و عشا مسجد بودیم. نزدیک 48 ساعت نخوابیده بود. خستگی توی چهره اش داد می زد.
داشتیم می اومدیم بیرون که یهو تعادلش رو از دست داد و پاش رفت روی چند تا کفش. دست کرد توی جیبش دنبال دستمال. منم نداشتم.
یهو بین جمعیت خم شد و با دستش شروع کرد خاک اون چند تا کفش رو گرفتن.
گفتم: چی کار می کنی اینها خودشون خاکی بود حالا تو هم یه پا گذاشتی روش. مگه چی شد؟
گفت: من بیشترش کردم. حق الناس شد
تا کامل تمییزشون نکرد ول نکرد
آخر سر هم ایستاد بقیه کفش های توی مسیر رو جفت کرد و چید کنار دیوار که پای بقیه نره روی کفش ها
خاطره شماره 3
خاطره از قول یکی از دوستان هنرمند مهران:
می خواستیم یه نمایشنامه واسه امام حسین درست کنیم. هر نقشی بهش می دادیم قبول نمی کرد. از سپاه یزید که هیچ؛ شهدای کربلا رو هم سرش رو می انداخت پایین می گفت: من خاک پاشونم نیستم
اونقدر که با حس و حال بود. آخر سر قرار شد کارگردان بشه. خیلی قشنگ حس رو منتقل می کرد.
رسیدیم به صحنه درگیری شمر با امام حسین، تا اومده بگه حالا شمر برو ... یهو حالت صورتش عوض شد. سرخ شد نشست به گریه کردن. 20 دقیقه طول کشید. آخر بلند شد گفت: نمی تونم.
هر چی بهش پیله شدیم فایده نداشت. رفت پشت صحنه. رفتیم یکی رو آوردیم که تو این زمینه با سابقه بود.
وقتی نمایش رو اجرا کردیم هر کی دید گفت: از صحنه فلان به بعد کار یهو اومد پایین
دقیقا از همون صحنه ای که مهران کشید کنار
خاطره شماره 4
جلسات شعر و ادب داشتیم. یه جمع حدودا 40 تا 50 نفره. یکی از اعضا یه روز مهران رو با خودش آورد. اون موقع هنوز نمی شناختمش.
یکی از خانم ها شعری بر ضد حجاب و در مدح آزادی خوند.
مهران همون جا فی البداهه شروع کرد در وصف حجاب و روی آهنگ و ریتم شعر خود اون، شعر گرفتن. حتی قافیه هاش، قافیه های شعر اون خانم بود طوری که از قدرت کلمات و ذهنش، صدای احسنت خیلی ها بلند شد. شعر فوق العاده زیبا و رسا بود.
اون خانم عصبانی شد و شروع کرد جلوی همه بهش اهانت های زشت کردن (که مطرح کردنش زیاد درست نیست) طوری که بقیه سعی می کردن آرومش کنن و چند نفر با تیپ خودش هم بهش تذکر دادن.
مهران خیلی عادی سرش رو پایین انداخته بود. طوری که از سکوت اون، جمع ساکت شد.
فحاشی های اون زن که تمام شد. استاد اومد چیزی بگه که مهران خیلی آرام سرش رو بالا آورد و خطاب به اون خانم فقط چند جمله گفت که توی مغزم حک شد.
گفت: داستان کربلا و ظهر عاشورا و تکه تکه کردن شهدا رو همه شنیدن، می دونید برای در نظر امام زمان و اهل بیت چی سخت تر از گلوی بریده علی اصغر شش ماهه است؟
عصر عاشورا. زمانی که به خیمه ها حمله می کنن و از سر زنان مسلمان، معجرهاشون رو می کشن. عمل اهل بیت و چیزی که بهش اهمیت میدن یعنی اون چیز در نظر خدا مهمتره. یعنی تکه تکه شدن من، ارزشش کمتر از حفظ حریم شماست.
هنوز این صحنه رو یادمه. درجا چند تا از اون خانم ها شال هاشون رو کشیدن جلو و لباسشون رو مرتب کردن. اون خانم هم تا آخر مجلس دیگه صداش در نیومد.
خاطره شماره 5
اردوی دانشجویی رفته بودیم جنوب. مهران هم همیشه پای کار. به اسم مسئول جلو نمیومد ولی پشت صحنه کمک همه بود.
شب توی پادگان براساس سرشماری بهمون پتو دادن. یکی رو، یکی زیر. اونهایی هم که تخت گیرشون نیومد، دو تا زیر، یکی رو.
نیم ساعت بعد از تقسیم پتوها اعلام شد 10 تا پتو کمه.
رفتیم انبار پتوی اضافه بیاریم گفتن براساس شمارش دادیم دیگه بیشتر نمیدیم. مهران با اون اخلاق نرم و خنده همیشگیش 6 تا گرفت. اصلا باور نمی کردم چطور محکم به ما می گفت: نه
به مهران که رسید قبول کرد.
برگشتیم هنوز 4 تا کم داشتیم. مهران رفت توی قسمت آقایون یه چرخی زد و با 4 تا پتوی دیگه اومد بیرون. داد به من بردم قسمت خانم ها.
نیمه شب بلند شدم برم بیرون. دیدم توی اون هوای سرد، بدون پتو خوابیده بود روی موکت. هیچی زیرش، یه چفیه روش. از سرما گوله شده بود روی اون موکت های نمدار.