تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۵
محسن

اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۵
محسن

با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ...
ـ سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...


و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
محسن

اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ...

چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ...
ـ خوبی؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۳
محسن

برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۵
محسن

با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
ـ چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محسن