تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۳
محسن

شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۲
محسن

نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۰
محسن

تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
ـ بازم صبحانه نخورده؟ ...
ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۹
محسن

دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه تکه می کرد ...
ـ مامان ...
- جانم؟ ...
ـ قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که ... یکی محکم بزنی روی شونه اش ... ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۷
محسن

چند لحظه بهم خیره شد ...
- کار کردن که بچه بازی نیست ...

ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن ... قبولم می کنید یا نه؟ ... زبر و زرنگم ... کار رو هم زود یاد می گیرم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۶
محسن