درد
شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه
ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه
نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... .
کم
مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق
... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که
می گرفتم قطع شد ... حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده
... چند ماه با فقر زندگی کردم ... .
وقتی
این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در
حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و
گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر
پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین
طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر
فاطمه زهرام ... .