توی
صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم
... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت
هام با شبکه های ضریح گره خورد ... . به
ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی
نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره
خورده بود ... .
همین
طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو
پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ
تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... . یکم
که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه
... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ...
چشم
هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود
... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می
شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون
موج می زد ... اما من آرام بودم ... .
دیگه
جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو
ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... . با
حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله
جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
محرم
تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای
فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی
رو دربرابر من باز کرد ... .