هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... . با
خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد
موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ...
تقرییا
هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده
بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه
مونده بودم ... .
دیگه
هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در
مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه
است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم
... .
دیگه هیچ
چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم
... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه
رو می بره ... .