۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۹
قسمت شانزده: آغاز یک پایان
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... .
تمام
کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه
بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت
... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می
رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... .
کم
کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم
توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا
صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... .
گریه
ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم
رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... .
موضوع
علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و
جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن
بود ... .
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... .
آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... .
۹۴/۰۸/۰۳