۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۰
قسمت پانزده: فاطمیه
دیگه هیچ
چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم
... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه
رو می بره ... .
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد ... .
بین
بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ... خیلی
خوشحال بودن ... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید
برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم ... و هم کامل بشناسمش ... .
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم ... .
سخنرانی
شب اول شروع شد ... از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر بودم به خلفا
اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد ...
بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد ... دقیقا خلاف حرف وهابی ها ... .
اگر
چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود ... تناقض
ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت ... و این آغاز طوفان من
بود ...
۹۴/۰۸/۰۱