۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۹
قسمت چهارده: درست وسط هدف
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... .
بین
بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد
براشون می کردم ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم
ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه
کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و
انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن
توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... .
از
طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به
دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... .
تمام
ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم
احترام میزاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به
بیمارستان کشید ... .
ایام
امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای
مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون
شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ...
وقتی
با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... اعتبار و
محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم
مشهور شده بودم ... .
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ...
۹۴/۰۸/۰۱