یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من ... . در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ... . وضو
گرفتم. ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد.
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم ... . همون
روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ...
با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که
اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه ... .
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... . با
اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ...
از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش
قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... .
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ... . با
خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون
آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است
... .