۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۱۹
قسمت نه: مرگ در اتاق بازجویی
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... .
با
اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ...
از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش
قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... .
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ... .
توی
اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه
برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم،
استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ...
وحشتم
چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی
شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی
چشمم بالا و پایین می رفت ... .
روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... .
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... .
من
رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند
بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... .
با
خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از
همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است،
یا بی سیم دستشه ... .
چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ...
۹۴/۰۷/۳۰