۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۱۹
قسمت ده: فرار بزرگ
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم ... .
همون
روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ...
با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که
اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه ... .
بعد
هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ... هیچ کس
مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن ... .
زیر
چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ... کم کم داشت شرایط برای
فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر
بلند شد ... .
خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود ... .
روحانیه
که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ...
با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم ...
اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم ... .
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟ .
پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند
۹۴/۰۷/۳۰