دوره
زبان فارسی تموم شد ... ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار
راحتی نبود ...بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای
من فرق می کرد ... .
جملات
و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... اونها دروغگو نبودن ... غرق
در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم ... چرا اونها
می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ ... هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن
... تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ ... .
پتو
رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و
سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ... چرا باید
ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ ... اونها که حتی نمی تونن
از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی
داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ ... و ...
قبل
از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... یکی از بچه های نیجر زد
توی گوشم ... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت
... . - یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ... مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ... .
تفاوت
های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ... کم کم رفتارشون با من، داشت
تغییر می کرد ... با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن ... اما به من که
می رسیدن حالت شون عوض می شد ... هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک
شده بود ... .