۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۹:۴۷
قسمت چهل و چهار: پیشانی بند
قبل
از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... یکی از بچه های نیجر زد
توی گوشم ... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت
... .
- یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ... مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ... .
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
-
اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ ... روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق
نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری
برخورد می کنی؟ ...
بقیه
جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش
بیرون کشیدن ... بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی
شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟
... هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه
بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن
... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ...
این
حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ...
دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ... اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه
پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده ... اما سفیدپوست ها چی؟
... حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب
هاش نمی رفت ... و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... .
اون
شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون
رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو
اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور ... .
ساعت
3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه
انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ... .
من
توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه
متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می
شدم ... هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان
حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ... .
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... .
۹۴/۰۷/۱۶