هر
چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو
توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ...
حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه
... اگر اینجا عقب بکشی ...
سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... . - وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه...
با
گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد ... پلیس
همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام
گرفته بود ...
روپوش
رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و
سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش
ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی
سیاه داشت به غذاشون دست می زد ...
خودم
تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با
سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ...
علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... .